Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا
من هنوز زنده ام (قسمت سوم) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا (https://forum.gamefa.com)
+-- انجمن: انجمن های عمومی (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C)
+--- انجمن: داستان نویسی| Game's Story (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C-Game-s-Story)
+--- موضوع: من هنوز زنده ام (قسمت سوم) (/Thread-%D9%85%D9%86-%D9%87%D9%86%D9%88%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D9%85-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85)



من هنوز زنده ام (قسمت سوم) - alone gamer2 - 09-05-2016

Damon کم کم به هوش می آید اما چشم هایش نمی تواند خوب ببیند. 
Damon: آه... من کجام؟ اینجا دیگه کجاست؟ چرا همه چیز رو سفید می بینم؟ نکنه مردم؟؟؟؟ نه این امکان نداره. صبر کن ببینم... دو نفر اونجا وایستادن و دارن با هم حرف می زنن، ولی آخه اونا کی هستن؟ عجیبه، صدای یکیشون خیلی شبیه صدای ماریاست. ای کاش واقعاً مرده باشم و از شر اون کابوس های لعنتی راحت شده باشم.
اما یه صدای دیگه هم داره میاد، نمی دونم چیه... یه چیزیه که مدام داره بوق میزنه.
Damon بالاخره متوجه می شود که در یک بیمارستان است و آن دو نفر ماریا و یک دکتر هستند که دارند با هم صحبت می کنند. Damon دستش را به سمت ماریا دراز می کند و آرام صدایش می زند. ماریا متوجه صدای Damon می شود و به سمتش می رود.
ماریا: خدا رو شکر که بالاخره به هوش اومدی، خیلی نگرانت بودم... الان حالت چطوره؟
Damon: مگه بهت نگفته بودم که امیلی رو بردار و از اینجا برو؟ آخه چرا حرفام رو باور نمی کنی؟ حتماً باید یه اتفاقی بیفته تا باور کنی که در خطر هستین؟
ماریا: Damon، من هنوزم متوجه حرفات نمی شم. مگه چه خطری ما رو تهدید می کنه؟
Damon: همون خطری که الان منو انداخته رو تخت بیمارستان.
ماریا: ...
Damon: خواهش می کنم به حرفام گوش کن ماریا، یه چیز هایی هست که دونستن اونها برات خیلی خطرناکه... اگه می خوای اتفاق بدی نیفته برین همون جایی که گفتم.
ماریا: ...
Damon: باشه؟
ماریا: ...
Damon: ماریا؟؟؟
ماریا:  خیلی خب، ما می ریم اونجا ولی آخه...
Damon: آخه چی؟
ماریا:  آخه تو...
Damon: گوش کن من حالم خوبه، فقط زودتر از اینجا برین... خواهش می کنم.
ماریا با تردید به Damon نگاه می کند، ظاهراً تنها گذاشتن Damon برایش خیلی دشوار است ولی بالاخره قبول می کند که با امیلی از آنجا بروند.
Damon نفس راحتی می کشد و خیالش کمی راحت می شود.
او حالا به فکر این است که از بیمارستان فرار کند اما هنوز نمی داند چطور این کار را انجام بدهد.
ناگهان یک پرستار وارد اتاق می شود. او چند دارو مختلف را به سرم Damon تزریق می کند.
Damonمی پرسد: ببخشید، میشه بدونم وسایلم کجا هستند؟
پرستار به کمد کنار تخت اشاره می کند و از اتاق خارج می شود. بعد از رفتن پرستار Damon از روی تخت بلند می شود و سرم را از دستش جدا می کند. او به سمت کمد رفته و لباس هایش را عوض می کند سپس با Anthony تماس می گیرد.
Anthony: الو؟
Damon: منم Damon، گوش کن زیاد نمی تونم حرف بزنم فقط زودتر باید بیای دنبالم.
Anthony: خیلی خب کجا باید بیام؟
Damon خودش هم نمی داند در کدام بیمارستان است پس از پنجره به بیرون نگاه می کند تا بفهمد بیمارستان در کدام خیابان است.
Damon: هی...Anthony... بیا به خیابان ۵۱، سریع تر.
Anthony: الان راه میوفتم.
.
.
Damon آرام سرش را از اتاق بیرون می آورد و نگاهی به اطراف می اندازد. وقتی مطمئن شد که کسی در راهرو نیست سریع به سمت آسانسور می دود و به طبقه اول می رود. وقتی از آسانسور پیاده می شود آرام به سمت در خروجی می رود و سعی می کند جلب توجه نکند
ناگهانDamon به یک پرستار می خورد.
Damon: آه... خیلی متاسفم.
پرستارکمی به Damon نگاه می کند و می گوید: صبر کن ببینم، تو مریض اتاق ۱۳۳ نیستی؟
Damon: اشتباه می کنید من بیمار نیستم.
پرستار: خودم چند دقیقه پیش تو اتاقت بودم و چند تا دارو بهت تزریق کردم.
Damon: نه... دارین اشتباه می کنید.
پرستار: آهای نگهبان ها! یکی از مریض ها می خواد فرار کنه، بگیرینش.
Damon وقتی می بیند چاره ای ندارد و او را شناخته اند مشت محکمی به صورت پرستار می زند و به سمت در خروجی می دود.
نگهبان:  هی!... تو نباید فرار کنی... وایستا... وایستا!!!
Damon از بیمارستان خارج می شود و نگهبان ها هم به دنبال او می دوند.
ناگهان Anthony با سرعت از راه می رسد و جلوی بیمارستان ترمز می کند.
Anthony: زود باش سوار شو.
Damon: سریع سوار ماشین می شود.
Damon: برو... برو...برو!!!
Anthony گاز می دهد و از بیمارستان  دور می شود.
Damon که نفس نفس می زند چشم هایش را می بندد و سرش را به صندلی تکیه می دهد.
Anthony: ببینم، معلوم هست داشتی تو اون بیمارستان چیکار می کردی؟؟؟
Damon: خودم هم یادم نمی یاد، فقط یادمه یهویی افتادم رو زمین و وقتی به هوش اومدم تو این بیمارستان بودم.
Anthony: الان حالت چطوره؟
Damon: چیزی نیست، من خوبم.
Anthony: خب حالا باید کجا بریم؟
Damon: ببینم تو کارخانه متروکه جاده ۶۱ رو می شناسی؟
Anthony: آره می شناسم.
Damon:  باید بریم اونجا.
Anthony: حالا چرا می خوای بری اونجا؟
Damon: وقتی رسیدیم خودت می فهمی.
 آنها به کارخانه جاده ۶۱ می رسند و وارد محوطه کارخانه می شوند.
Anthony: هر چی فکر می کنم نمی تونم بفهمم وسط این جهنم تاریک داریم چه غلطی می کنیم.
Damon: صبر داشته باش مرد... صبر داشته باش.
آنها وارد کارخانه می شوند. ناگهان Anthony از دور نور چراغی را می بیند.
Anthony: خیلی دوست دارم اون بی عقلی که حاضر شده اینجا زندگی کنه رو ببینم!
Damon: مواظب حرفات باش، یه نفر اینجاست که شاید خیلی از این حرف ها خوشش نیاد.
Damon با صدای بلند شخصی به نام Edmond را صدا می زند.
Damon: آهای... Edmond... کجایی؟
ناگهان نور قرمز رنگ کوچکی از دل تاریکی نمایان می شود و صدای قدم هایی شنیده می شود، صدای قدم هایی اصلاً شبیه صدای قدم های یک انسان معمولی نیست.
بالاخره چهره آن شخص زیر نور چراغ نمایان می شود اما Anthony چیزی را که می بیند باور نمی کند.
Edmond... مردی که نیمی از بدنش کاملاً مصنوعی و رباتیک است و نور قرمز عجیبی از چشم هایش ساطع می شود.
Damon به Anthony می گوید: حالا فهمیدی دنبال چی بودم.
Anthony که از تعجب زبانش بند آمده سرش را به نشانه تایید تکان می دهد.
Damon و Edmond به سمت اتاق او در کارخانه می روند.
Damon یک لحظه می ایستد و به Anthony می گوید: همینجا منتظر ما باش. بهتره خودت رو آماده کنی چون از این به بعد چیز های عجیب زیادی قراره ببینی.
Damon بر می گردد و به راهش ادامه می دهد.
آنها به اتاق Edmond می رسند و وارد اتاق می شوند.
Edmond: خب... چه عجب بالاخره اومدی، دیگه کم کم داشت باورم می شد که ثروت چشمات رو کور کرده و نمی تونی به جز پول چیز دیگه ای رو ببینی.
Damon: این حرف رو نزن، خودت بهتر می دونی که تو این مدت درگیر چه کار هایی بودم.
Edmond: خیلی خب... حالا بگو ببینم برای چی اومدی اینجا؟
Damon: گوش کن Edmond، خبر های خوبی برات دارم.
Edmond: چه خبری؟
اون روزی که سال ها انتظارش رو می کشیدی بالاخره از راه رسید.
Edmond: یعنی می خوای بگی...
Damon: درسته، دیگه وقتشه که جلوی Darian بایستیم. حالا دیگه نوبت ماست.
Edmond: اوه... خدای من، می دونستم بالاخره وقتش می رسه.
Edmond با خشم می گوید: انتقام همه چیز رو ازش می گیرم، همه چیز!
Edmond دستش را روی شانه Damon می گذارد و می گوید: حالا دیگه فقط کافیه اراده کنی و اون وقته که می بینی تو یه چشم بهم زدن برات یه ارتش می سازم تا جاوی اون لعنتی رو بگیری.
Damon در دلش می گوید: همیشه عاشق این بلند پروازی هات بودم.
Damon: بهت قول می دم که همشون رو نابود کنیم، دیگه وقتشه که این بهشتی رو که دارن برای خودشون می سازن رو تبدیل به جهنم کنیم.
Edmond سرش را به نشانه تایید تکان می دهد
Damon: خیلی خب من دیگه باید برم، کار های زیادی هست که باید انجام بدیم.
Edmond: ازت ممنونم.
Damon: بخاطر چی؟ 
Edmond: بخاطر همه چیز.
Damon بلند می شود و به سمت در می رود اما جلوی در می ایستد و بیرون نمی رود.
او سرش را بر می گرداند و با ناراحتی به بدن Edmond نگاه می کند.
ناگهان خاطرات گذشته برایش تداعی می شود.
.
.
Edmond: کمکم کن Damon... Damooon
Edmond: Damon... نهههههههههههههههههههه.
.
.
Damon یک لحظه به خودش می آید و می گوید: اشتباه می کنی... من هیچ وقت نتونستم کاری برات بکنم.
Damon  این را می گوید و از اتاق خارج می شود

ادامه دارد...


RE: من هنوز زنده ام (قسمت سوم) - Be the story - 09-05-2016

به نظر من اگر محیط داستان رو بیشتر توصیف بکنید موفق تر خواهید بود. چون با تجربه ای که خودم در این موضوع داستان نویسی داشتم اگر بدون توصیف محیط یکدفعه دیالوگ ها رو شروع بکنید خواننده گیج میشه و نمیفهمه که چه اتفاقی داره رخ میده.


RE: من هنوز زنده ام (قسمت سوم) - alone gamer2 - 09-05-2016

(09-05-2016, 04:27 PM)Be the story نوشته است: به نظر من اگر محیط داستان رو بیشتر توصیف بکنید موفق تر خواهید بود. چون با تجربه ای که خودم در این موضوع داستان نویسی داشتم اگر بدون توصیف محیط یکدفعه دیالوگ ها رو شروع بکنید خواننده گیج میشه و نمیفهمه که چه اتفاقی داره رخ میده.

ممنون از راهنماییتون. سعی میکنم تو قسمت های بعدی دیگه حتما رعایت کنم.