تاپیک جامع اسپویل داستان بازی های ویدیویی

[Devil Prince]

اسپویل داستان بازی Assassin's Creed III

.

.

.

.

.

داستان بازی بعد از به هوش آمدن Desmond از کما، دنبال می شود. او به همراه پدر، Shaun و Rebecca به درون غاری که به نظر، مبدا اصلی پایان دنیا می رسد، وارد می شوند و فعالیت های خود را برای توقف این ماجرا شروع می کنند. درون غار دری وجود دارد که تنها با کلید خاصی گشوده می شود. باری دیگر Desmond وارد دستگاه Animus که ساخته ی دست Shaun و Rebecca است، می شود تا مکان دقیق این کلید را پیدا کند. او وارد خاطرات Haytham Kenway می شود که زمانی اساسین بوده است، اما بعد ها به یک تمپلار تبدیل شده است. او در طی ماموریتی فردی را به قتل رسنده و گردن بند عجیبی را بدست می آورد.او به آمریکای شمالی فرستاده می شود تا به وسیله ی این گردن بند که نوعی کلید است، وارد مکان اسرار آمیزی شود. همان مکانی که دزموند و دوستانش برای توقف پایان دنیا وارد آن شدند. او طی اتفاقاتی و به کمک زنی سرخپوست مکان مورد نظرش را پیدا می کند اما موفق به ورود به آنجا نمی شود. او که دل باخته ی زن سرخپوست شده است، مجبور به ترک وی و انجام وظیفه در شهر نیویورک می شود. سالها بعد این زن سرخپوست پسری را متولد می کند که پدرش هیثم است. او فرزند خود را با آداب و رسوم قبیله ی خود تربیت می کند. بدون اینکه هیثم از وجود این بچه بویی برده باشد. همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه عده ای از دوستان هیثم که تمپلار هم بودند، به دهکده ی این زن سرخپوست حمله می کنند و همه جا را به آتش می کشند. فرزند هیثم که در طول این وقایع در جنگل به سر می برد، متوجه می شود که تمام این قضایا زیر سر فردی به نام Charles Lee است. او به دهکده باز می گردد و به چشم، مرگ مادرش در شعله های آتش را می بیند. سالها بعد وی برای گرفتن انتقام تحت تعلیم فردی به نام Achilles قرار می گیرد که زمانی اساسین بوده است. او نام کانر را برای فرزند هیثم انتخاب می کند. یعنی همان نامی که سالها پیش بر روی پسر واقعی خودش نهاده بود؛ پسری که به دست تمپلار ها به قتل رسیده بود. کانر برای انتقام از چارز لی و همچین زنده کردن فرقه ی اساسین ها، به یکی از اعضای این فرقه تبدیل می شود. در نهایت او تمام همراهان چارز لی را به قتل می رساند و زمانی که با هیثم مواجه می شود، مجبور به قتل وی می شود. در پایان چارز لی به دست کانر کشته می شود. کانر متوجه وجود گردن بندی بر گردن چارز می شود و آن را برای خود بر می دارد. او بعد از مرگ Achilles گردن بند را در قبر وی قرار می دهد. دزموند که حالا مکان دقیق گردنبند را یافته است، از دستگاه خارج می شود و بعد از پیدا کردن گردن بند، در مکانی که مبدا پایان دنیا است را باز می کند. او متوجه می شود که پایان دنیا امری طبیعی است و هر چند هزار سال اتفاق میوفتد و باعث تغییر نسل ها می شود. شروعی دوباره برای سیاره زمین و انسان هایی جدید. اما زنی که شبیه خدایان باستانی است، ظاهر می شود و به وی می گوید که اگر به کُره ای که در مقابلش قرار دارد، دست بزند، وی از پایان دنیا جلو گیری می کند. دزموند تصمیم می گیرد که به کُره دست بزند. پس از پدر و دوستانش می خواهد تا از این مکان دور شوند. او به کره دست می زند. اما بعد از تماس دست راست وی با جسم کره ای شکل، او به گوشه ای پرتاب شده و میمیرد. او با فدای جان خود از پایان دنیا جلوگیری می کند اما بدون اینکه متوجه شده باشد، باعث آزادی آن زن می شود. در آخرین صحنه آن زن از کنار دزموند عبور می کند و می گوید: «تو دنیا رو نجات دادی اما حالا نوبت منه تا هر بلایی که دلم می خواد سر این دنیا بیارم.»

پایان